همسفرمهتاب
جمعه 86 شهریور 2 :: 2:24 عصر :: نویسنده : ریحانه بدیعی نیا دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا وآنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد ورفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود آه است؟ یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است! یکی گفت : چرا نور اینجا کم است؟ و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش از غصه و ماتم است و رفتند و بعدش ،دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم :خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلب من نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم ببخشید دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم موضوع مطلب : آخرین مطالب پیوندهای روزانه نویسندگان سمیرا (40)
آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 74138
|
|