سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همسفرمهتاب
جمعه 86 مهر 27 :: 3:13 عصر ::  نویسنده : ریحانه بدیعی نیا

دوستان سلام

همش تو فکر این هستم که دوستای وبلاگی ام من را به خاطر اینکه نمیتونم به وبلاگ هاشون سر بزنم  و زود به زود به روز بشم میبخشند یا نه؟راستش را بخواین چون امسال سال سرنوشت ساز زندگی منه مجبورم بیشتر به درسام برسم تا به کارهای دیگه برای همین ازهمه ی دوستای وبلاگی ام خیلی خیلی معذرت میخوام.

اما میخوام یه داستان زیبا از کتاب نشان لیاقت عشق براتون بنویسم. من که خیلی از این داستان خوشم اومد امیدوارم شما هم لذت ببرید.

فرشته کوچک

در مطب دکتر به شدت به صدا درآمد.دکتر گفت:"در را شکستی بیا تو."در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید:" آقای دکتر !مادرم!"و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد:"التماس میکنم با من بیایید!مادرم خیلی مریض است."دکتر گفت:"باید مادرت را به اینجا بیاوری من برای ویزیت به خانه ی کسی نمیروم."دختر گفت:"ولی دکتر من نمیتوانم.اگر شما نیایید او حتما میمیرد."و اشک از چشمانش جاری شد.دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود.دختر دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد،جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.دکتر شروع به معاینه کرد و توانست با قرص و آمپول تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد.او تمام شب بر بالین زن ماند؛تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد.زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکر کرد.دکتر گفت باید از دخترت تشکر کنی،اگر او نبود تو حتما میمردی ."مادر با تعجب گفت:"ولی دکتر دختر من سه سال است که از دنیا رفته است!"و به عکس بالای تختش اشاره کرد.پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد.این همان دختر بود فرشته ای کوچک وزیبا.


موضوع مطلب :
شنبه 86 شهریور 10 :: 1:16 عصر ::  نویسنده : ریحانه بدیعی نیا

گفت:فقیرم

گفت:فقیرم!باور کنید.

گفتند:نه.نیستی

گفت:شما از حال و روز من خبر ندارید.

و حال و روزش را تعریف کرد.گفت که چه قدر دستهایش خالی است و چه سختی هایی شب و روز می کشد.

ولی

امام صادق(ع)فقط نگاهش می کرد.

گفت:به خدا قسم که چیزی ندارم.

گفتند:صد دینار اگر به تو بدهم حاضری بروی و همه جا بگویی از ما متنفری؟از ما فرزندان رسول خدا.

گفت:نه!به خدا قسم نه.

هزار دینار؟

نه به خدا قسم نه!

دهها هزار دینار؟

نه!باز هم دوستتان خواهم داشت.

گفتند:چه طوری می گویی فقیری وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمی فروشی؟

"چه طور می گویی فقیری  وقتی کالای به قیمت  ما در دارایی تو هست؟"




موضوع مطلب :
چهارشنبه 86 مرداد 31 :: 10:20 صبح ::  نویسنده : ریحانه بدیعی نیا

دست

روزی او را دیدم که نشته بود و فکر میکرد.پرسیدم به چه می اندیشی؟او با چشمانش به دستانش اشاره کرد و برایم گفت:"در کار دست حیرانم.وقتی با کسی آشنا می شوم ،او به منظور دوستی پیش می رود و دست آشنایم را می فشارد.زمانی که با کسی دشمن می شوم،او به سرعت خود را مشت میکند و آماده ی پیکار میشود.هم در دوستی پیش قدم است هم در دشمنی.هدیه ها را او به دوستانم پیشکش میکند.هنگام که روزی ام را میجویم ،او آن را می یابد .وقتی شرمگین میشوم ،او صورتم را میپوشاندو زمانی که پروردگارم را میخوانم،به آسمان اوج میگیرد.با این همه تنها زمانی قادر است این ها را انجام دهد که خالی باشد .وگرنه کاری از او بر نمی آید"

 

 درحسرت باران

مردی از شهری که در آن باران نمی بارید به شهری که در آنجا همیشه امید به بارش باران وجود داشت مهاجرت کرد و به انتظار نشت.بالاخره روزی فرا رسید که سیاهی ابرها در آسمان نمایان شد . فکر اینکه بارش باران را خواهد دید و نوازش قطرات آن را بر سر و صورت خود لمس خواهد کرد و بوی خاک باران خورده را احساس خواهد کرد،او را به وجد آورده بود.

بارش باران شروع شد و او مشتا قانه به خیابان دوید تا رویایش تحقق یابد . اما در این هنگام مردی که از کنار او می گذشت به او  نزدیک شد و چترش را بالای سر او گرفت تا خیس نشود ،هنگامی که هر دو زیر چتر قرار گرفتند  و با هم، هم قدم شدند ، تازه وارد از هوای بد می نالید و مرد با حسرت به باران می نگریست واشک می ریخت

 

 عجیب است

سر بالایی:"آدم ها وقتی با من مواجه می شوند و مجبور می شوند من را بپیمایند ،شکایت میکنند اما من در ازای انرژی که مصرف میکنند به آنها انرژی میدهم. چگونه این را نمیدانند؟"سر پایینی:"نمی دانم . ولی آنها انرژی را که تو به آنها می دهی در مواجهه با من از دست میدهند و با این حال مرا بیش تر از تو می پسندند."

 

خون واشک وخاک

مرد با بازوی خونین از جنگ بر گشت . زن به پیشوازش شتافت ،پیشانی اش را بوسید و به مداوای زخمش پرداخت .در آن لحظه قطره ای خون از بازوی مرد و اشک چشم زن در خاک کنار هم غلطیدند .خاک از اشک پرسید "تو چرا بی رنگی؟"اشک پاسخ داد:"من حاصل عشقم و عشق بی رنگ است"آنگاه خاک از خون پرسید" تو چرا پر رنگی؟" خون جواب داد:"من نماد غیرتم و اگر پر رنگ نباشم عشق به من اعتنایی نخواهد کرد "

 

 

 




موضوع مطلب :
جمعه 86 مرداد 26 :: 11:33 صبح ::  نویسنده : ریحانه بدیعی نیا

دم غروب بود . بعد از این که نبم ساعت در صف ایستاده بودم ،بلاخره اتوبوسی اومدکه روی سقفش هم مسافر بود . از بخت بد من ،هیچ کس نمی خواست پیاده شود.تو اتوبوس اصلا جانبود،ولی چون دیرم شده بود و علف زیر پایم چنار شده بود به هر زور ضربی بود خودم را تو اتوبوس جا کردم و یه جوری لای دست وپای مردم ایستادم .وقتی اتوبوس راه افتاد همه ریختند رو هم نزدیک بود که از کشته ها یه پشته درست بشه .دست یکی از خانم ها میل بافتنی بود نزدیک بود همین دو تا چشمی که به زور میبینه را هم از دست بدم آ .اما خدارا شکر زود خودم را کنار کشیدم بعد از این عمل بسیار زیرکانه ناگهان پاشنهی کفشم روی پای یه خانمیرفت خانومه جوری فریاد کشید که یه دفعه همه اتوبوس به ما نگاه کردن.در همین گیر و دار یه آقای مسنی بلند گفت:"برای تعجیل فرج آقا صلوات"بعضی از مسافرها صلوات فرستادند.یه لحظه آرامش در اتوبوس حکفرما شدولی ناگهان یه آقای کله چرب با کلاس که به نظر خودش به اندازه ده تا مدرسه کلاس داشت با اون صدای بسیار زیباش (البته بیشتر نخراشیده بود)فرمود:"کدوم فرج؟همین که امام زمون بیاد همه مون را از دم تیغ میگذرونه همین هم که داریم از دستمون میگیره ،بذار زندگمون را بکنیم بابا!"آقای دیگه ای که زیر دست و پا مونده بود و نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنه گفت:"ای بابا کدوم زندگی؟از صبح تا شب جون می کنیم غروب هم که می خواهیم برویم خونه باید له ولورده بشویم"درآن لحظه یه هو آرنج مسافری به سینه اش خورد و نزدیک بود که...در همین حال و هوا بودیم که اتوبوس از چهاراهی رد شد و مساافر کش ها را دیدم که در حال دعوا کردن بر سر یه مسافر بودن و هر کدوم مسافر بد بخت را به طرف خودشون میکشیده بیچاره مسافره نزدیک بود از وسط نصف بشه!پسر نوجوانی که سرش را تا کمر از پنجره کرده بود بیرون در اومد گفت:"اوه این همه مسافر کش دنبال مسافرن اون وقت ما اینجا داریم کمپوت می شویم."خانمی که میل بافتنی دستش بود همین جوری که داشت بافتنی اش را میبافت گفت:"این بنده های خدا، چند شغل دارن یکشیش شوهر خودم بیچاره معلمه بعد از مدرسه می ره مسافر کشی "خلاصه بحث حسابی بالا گرفته بود .هر کسی یه چیزی می گفتیکی می گفت:" اگه امام زمان بیاد همه چیز درست میشه"دیگری غر میزد و میگفت:"اگه می خواست یباد تا حالا اومده بودتا کی میخوان سر مردم را شیره بمالن"

 

از تو چشم هایه پیرمرده خوندم که تودلش میگفت :"بابا عجب کاری کردیم داغ دل مردم را تازه کردیم "همه در حال و هوای بحث بودیم که یه هو صدای جیغ گوش خراش یه پیرزن از ته اتوبوس بلند شد که:"آقا چرا ایستگاه نگه نداشتی؟"تازه معلوم شدآقای رانندههم اونقدر غرق در بحث شده بود و احتمالا یاد بدهکاریهاش افتاده بود که ایستگاه به اون بزرگی را ندیده و که اون پیرزن با اون عینک ته استکانی اش دیده.القصه راننده یه دفعه زد رو ترمز نصفی از مسافرها از پنجره ریختن بیرون.من هم که تو فکر بودم با سیل جمعیت به طرف در اتوبوس رفتم و با خودم گفتم:"آیا واقعازندگی الان آدمها بعد از این همه دوره های مختلف بهتر از قبل شده ؟؟اخهمگه مشکل مردم فقط پوشاک و خوراک و مسکنه ؟راستی واقعا ما به یاد امام زمون هستیم ؟اصلا اگه امام زمون بیاد چه جوری میشه اصلا ما دوست داریم آقا بیاد؟......"تو این فکر ها بودم که یه دفعه دو تا پله اتوبوس را یکی کردم و جفت پا گرومپی افتادم وسط خیابون خدا بهم رحم کرد چیزیم نشد فقط پاشنه ی کفشم از جا در اومد فکر کنم اون خانمی که پاش را له کرده بودم نفرینم کرد.

نظر یادتون نره ممنون


موضوع مطلب :