همسفرمهتاب
یکشنبه 86 مرداد 14 :: 8:3 عصر :: نویسنده : ریحانه بدیعی نیا شب بود هوا سرد سرد از آسمون هنوز هم برف می امد بچه گربه ها کنار مادرشون میو میو میکردن آخه اونا هنوز گرسنه بودن آخه اونا هنوز چیزی نخورده بودن مادرشون هم گرسنه بود اون هم چند روزی بود که چیزی نخورده بود اون هم خیلی وقت بود گرسنه بود خیلی وقت که به دنبال غذا می گشت بچه گربه ها میدونستن مادرشون به دنبال غذا گشته ولی چیزی پیدا نکرده اونا میدونستن کسی به مادرشون رحم نکرده اونا خوب میدونستن اما... بچه گربه ها یه چیزی را بهتر از تمام چیزهای دنیا میدونستن اون هم این بود که گرم ترین جای دنیا کنار مادرشونه اما حالا دیگه مادرشون گرم نبود خیلی وقت بود که بدن مادرشون سردسرد شده بود درست مثل برفها حالا دیگه بچه گربه ها میومیو نمی کنن اونها هم مثل مادرشون آروم و ساکت خوابیدن. موضوع مطلب : آخرین مطالب پیوندهای روزانه نویسندگان سمیرا (40)
آمار وبلاگ بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 74100
|
|