همسفرمهتاب
سه شنبه 86 بهمن 30 :: 9:0 صبح :: نویسنده : ریحانه بدیعی نیا
سکوت همه جا را فرا گرفته بود جاده ایی بی انتها در انتظار غروبی مه آلود به سر می برد. در فراسوی آن عاشقانه به انتظار می نشینم و صدای زوزه باد در گوشم می پیچد. سنگ ریزه های ریل را رد می کنم. همه جا را هاله ایی سفید رنگ احاطه کرده و انگار زخمی کهنه، بر روی تنه اش سنگینی می کند. او نیز مانند من انتظار مسافری را می کشد. مسافری که آمد نش در حوصله ی هیچ تقویمی نمی گنجد. در آن هوای مه آلود و مبهم، دلم می خواهد سکوت را بشکند. قطار می آید و همه جا پر از دلهره می شود.آیا او خواهد آمد؟ ضربان قلبم تند می شود و هر لحظه که قطار نزدیک می شود احساس می کنم او را که سالها در انتظارش بودم، یافتم قطار می ایستد و منودرخت وآسمان همه دلواپسیم آیا او خواهد آمد؟ قطار با صدای سوت بلندی می ایستد مسافران یکی یکی پیاده می شوند انگار از کسی که منتظرش بوده ام خبری نیست. او نیامده است؟ بغض سرتاسر وجودم را فراگرفته است چشمانم پر از اشک است همه می روند و من دوباره تنها می شوم با این حال می دانم که او خواهد آمد ومن در انتظار آن روز عاشقانه می مانم موضوع مطلب : آخرین مطالب پیوندهای روزانه نویسندگان سمیرا (40)
آمار وبلاگ بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 74127
|
|