سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همسفرمهتاب
یکشنبه 86 مرداد 14 :: 7:58 عصر ::  نویسنده : ریحانه بدیعی نیا

عینکم را برداشتم همه جا تیره شد همه جا تار تار یه لحظه هیچ جا را ندیدم خیلی ترسیدم اگه عینکم نباشه من باید چی کار کنم چشمام اونا چند سالی بود که دیگه مثل قبل نمی دیدن از خودم پرسیدم چرا چرا چشم های من نباید درست ببینه اون وقت بود که چشم هام را بستم آروم وبی سر وصدا راه رفتم آروم خیلی آروم اما حالا میدیدم بهتر از قبل میدیدم همه جا روشن بود روشن روشن اما چشم های من بسته بود من با چشم های بسته همه جارا میدیدم همه جارا قشنگ میدیدم همه چیز را زیبا میدیدم

من هر جوری دوست داشتم می دیدم هر جوری دلم میخواست حالا دیگه نگران عینکم نیستم چون من بدون اون هم همه جارا روشن و زیبا می بینم.




موضوع مطلب :